روح گریان من
بمب تنظیم شد. نفس راحتی کشیدم و لحظهای مکث کردم. این فکر در ذهنم آمد که دیگر راه بازگشتی وجود ندارد.سایر محصولات مشابه
وقتی از سرویس بهداشتی بیرون میآمدم نیمنگاهی در آینه به خودم انداختم. چهرهای خسته و مضطرب را دیدم. لحظهای با خودم فکر کردم که چطور به این نقطه رسیدم. یک لحظه چهرهای را دیدم که از بچگی میشناختم، ولی حالا چهره بزرگسالیام به من نگاه میکرد. آن چهره در آن لحظه عجیب و بیگانه به نظر میرسید گویی بدون اینکه خودم بفهمم بزرگ شدهام و فراموش کردهام چه کسی هستم. میتوانستم چهره مادرم را در صورت خودم ببینم و از خودم پرسیدم چه فکری درباره من میکند.